Sunday, August 13, 2006

در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي توام.
من در اين تاريكي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي توام.
گيسوان تو پريشانتر از انديشة من،
گيسوان تو شب بي‌پايان.
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو،
موج درياي خيال.
كاش با زورق انديشه شبي،
از شط گيسوي مواج تو، من
بوسه‌زن بر سر هر موج گذر مي‌كردم

كاش بر اين شط مواج سياه،
همة عمر سفر مي‌كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور،
گيسوان تو در انديشة من،
گرم رقصي موزون.
كاشكي پنجة من،
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي‌جست.
چشم من، چشمة زايندة اشك،
گونه‌ام بستر رود.
كاشكي همچو حبابي بر آب،
در نگاه تو تهي مي‌شدم از بود و نبود.

Friday, August 11, 2006

ستاره ی کور

نا توان گذشته ام ز کوچه ها
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای – در این غروب-
می برم به آشیان خود پناه
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال
سر نهاده چون اسیرخسته جان
در کمند روزگاربد سرشت
رو نهفته چون ستارگان کور
در غبار کهکشان سر نوشت
می روم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا تو را دوباره مهربان کنم
این زمان نشسته بی تو، با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بی تو ، من کجا روم ؟ کجا روم ؟
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمی رسد
ناله ام به گوش کس نمی رسد
می رسی به کام دل که بشنوی

ناله ای از این قفس نمی رسد

Monday, August 07, 2006

راز باران

کاش باران ببارد

دیگراشک هایم را نمی توانم پنهان کنم
می ترسم...
می ترسم عاقبت چشم هایم راز دلم را بر ملا کنند

دوستی

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سر سبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه میدانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلب ها ، ز آهن و سنگ
قلب ها ، بی خبر از عاطفه اند

Tuesday, May 02, 2006

لحظه ها و خاطرات

لحظه همیشه گذراست

و خاطره همیشه ماندنی
و من بود و نبود و عشق و ابدیت را
به نگاهی می فروختم
اگر خاطره گذرا می شد
و لحظه همیشه ماندنی

Thursday, April 27, 2006

ای به داد من رسیده تو روزای خود شکستن

ای چراغ مهربونی تو شبای وحشت من

ای تبلور حقیقت توی لحظه های تردید
تو شب و از من گرفتی
تو من و دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
میون این همه دشمن تو رفیقی جون پناهی

Thursday, March 23, 2006

84 هم كوله ى خودش و بست و به خاطراتمون پيوست 365 روز رفت توي تقويم دلامون، توي اين 365 روز گذشته خيلي روز ها ي تلخ داشتيم و خيلي روز هاي شيرين اما تمومشون خاطره شدن و جز خاطره چيزي ازشون نموند. خونه تكونيه دلامونم تموم شده خسته نباشيد اين خونه تكوني از تكون دادن خونه هامون خيلي سخت تره. نمي دونم چمدون هاي چه كسايي و از توي خونه ي دلاتون بيرون ريختين و چمدون هاي چه كسايي رو ته كمد دلاتون جا دادين ! نميدونم غبار كجاي دلتون از همه جا بيشتر بوده ؟ كدوم خاطراتتون و مًَُهر ابديت زدين و خواستين تا ابد نگهشون دارين ؟ كدوم روزاتون و مثل يه فيلم دوست دارين هر روز از جلوي چشماتون رد كنين؟اما تمومه اين روزها و خاطرات و لحظات جزئي از سر نوشت ما بودن جزئي از روز هايي كه تقدير برامون خواسته بوده تا ببينيم . زياد سخت نگيريد خودتون ديدين كه همه چيز مي گذره چه خوب و چه بد. هر سال دلامون خونه تكوني مي شن هر سال قطر تقويم عمرمون كمتر مي شه و قطر تقويم دلمون بيشتر ما كه مي دونيم فقط دله كه تا ابد پيشمونه پس بذارين تموم قطر دلمون پر از مهر و خوبي باشه بذارين توي چمدون هاي قديمي دلامون فقط عشق و مهر بمونه فقط خوبي ها رو گرد گيري كنيم و بذاريم غبار زمان بدي ها رو با خودش ببره اين جوري بردن يه چمدون عشق و محبت براي خودمونم راحت تره نفرت سنگيني داره كه فقط دلاي سنگي مي تونن بلندش كنن . ساله خوبي رو براي تمومه دلايي كه سبك اومدن و سبك مي رن آرزو مي كنم ، اميدوارم روزي ترازوي قلبتون سنگينيه چمدونهاي پر از مهرتون و نسبت به دلاي سنگي نشونتون بده . مثل سبزه ي هفت سين سبز بودن و مثل ماهي هفت سين صبوري و آرامش رو براي همه ي قلب ها مي خوام از او كه فقط خود مي داند با ورود ما چه چيز آغاز مي شود. سال نو مبارك.

Thursday, February 23, 2006

کوچ

من به قدری خستم
و به قدری غمگین
که دلم می خواهد
بروم از این شهر
بروم از این جا
بروم آن جایی
که پر از مهر و صفاست
که پر از زیباییست
آن جا پر خواهد بود
از عشق ، از دوستی
من دلم می خواهد
چو کبوتر بپرم
بروم از این جا
و به یادش باشم
و بمانم در یاد!

تنهای تنها

رفتم زسینه
رفتم ز یادت
تنها شدم من
تنهای تنها
تنها تر از تو
در شهر فردا
ای کاش این قلب
با مشتی از سنگ
کوبد بر این دل
کوبد بر این بخت
شاید که این بخت
پاره شد از غم
رو سوی دیگر
گردش کند چند
آن سو شاید
مهری توان دید
روزی توان دید
ای کاش می شد
روز را دزدید
از این همه شب
از این همه درد
این آه و نفرت
کی می شود کم؟
کی می شود من
آیم به یادت
آیم به سینه
گم شم در این شهر
عکس از طناز عزیزم

Wednesday, February 22, 2006

دلم بی تو در این روزای ابری
پر از درد و پر از یاد گذشتست

دلم بی تو در این شهر قدیمی
پر از خلوت پر از بغض شبانست
عکس از طناز عزیزم

Wednesday, February 15, 2006

زندگي زيباست

زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » ببيند ؟
كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي ببيند ؟
صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد
شب « گل الماس » را بر سقف مينائي ببيند
شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » ببيند
« زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند
« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » ببيند ؟

خدايا

بود سوزي در آهنگم خدايا
تو ميداني كه دلتنگم خدايا
دگر تاب پريشاني ندارم
نه از آهن،نه ازسنگم خدايا

خار و بلبل

اقاقي گريه ميكرد زار مي زد و از تك تك گلبرگ هايش كمك مي خواست خاري به پاي بلبل رفته بود

Saturday, January 28, 2006

تور و ماهی

لب دريا جدال تور و ماهی

ز وحشت میرود چشمم سیاهی

تپیدن های جان ها بود بر خاک

کنار هم گناه و بی گناهی

فریدون مشیری

Friday, January 27, 2006

بهشت و جهنم

جایی به اسم جهنم وجود خارجی نداره، جهنم یعنی دلتنگی برای بهشت. این رو آدم روی دیوار بیرونی بهشت نوشته

غم و لبخند

به چیزی که گذشت غم نخور به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن

سنگ و آیینه

،سر گشته اي به ساحل دريا ،نزديك يك صدف سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است *** گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او :چيزي نهفته بود، كه مي گفت از سنگ بهتر است *** ،جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر از سنگ مي دميد انگار دل بود ! مي تپيد اما چراغ آينه اش در غبار بود *** دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود، خود را به او نمود آئينه نيز روي خوش آشنا بديد با صدا اميد، ديده در او بست صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد آئينه را شكست (فریدون مشیری)

Saturday, January 21, 2006

پیغام ماهی ها

رفته بودم سر حوض تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را در آب آب در حوض نبود ماهيان مي گفتند (( هيچ تقصير درختان نيست ظهر دم كرده تابستان بود پسر روشن آب، لب پاشويه نشست و عقاب خورشيد، آمد او را به هوام برد كه برد *** به درك راه نبرديم به اكسيژن آب برق از پولك ما رفت كه رفت ولي آن نور درشت عكس آن ميخك قرمز در آب كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چين هاي تغافل مي زد چشم ما بود روزني بود به اقرار بهشت *** تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن و بگو ماهي ها، حوضشان بي آب است *** باد مي رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم
سهراب سپهری

در گلستانه

دشت هايي چه فراخ كوههايي چه بلند در گلستانه چه بوي علفي مي آمد من در اين آبادي، پي چيزي مي گشتم پي خوابي شايد پي نوري، ريگي، لبخندي *** پشت تبريزي ها غفلت پاكي بود، كه صدايم مي زد پاي ني زاري ماندم، باد مي آمد، گوش دادم چه كسي با من، حرف ميزد ؟ سوسماري لغزيد راه افتادم . يونجه زاري سر راه، بعد جاليز خيار، بوته هاي گل رنگ و فراموشي خاك *** لب آبي گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب ( من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشيار است نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه چه كسي پشت درختان است هيچ، مي چرد گاوي در كرد ظهر تابستان است سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است سايه هايي بي لك گوشه اي روشن و پاك كودكان احساس! جاي بازي اينجاست زندگي خالي نيست مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست آري تا شقايق هست، زندگي بايد كرد *** در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه دورها آوايي است، كه مرا مي خواند
سهراب سپهری
*****

Thursday, January 19, 2006

زندگی

هر لحظه را به گونه ای زندگی کن که گویی آخرین لحظه است و کسی چه میداند شاید آخرین لحظه باشد

لحظه ها

لحظات را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل از آنکه خوشبختی همان لحظاتی بود که گذ شت

Wednesday, January 18, 2006

شاید محال نیست...

آنکس که درد عشق بداند اشکی بر این سخن بفشاند این سان که ذره های دل بی قرار من سر در کمند عشق تو ، جان در هوای توست شاید محال نیست که بعد از هزار سال، روزی غبار ما را ، آشفته پوی باد؛ در دور دست دشتی از دیده ها نهان بر برگِ ارغوانی ، _ پیچیده با خزان_ یا پای جویباری ،_چون اشک ما روان _؛ پهلوی یکدگر بنشاند ما را به یکدگر برساند

Monday, January 09, 2006

نقش زندگي

گفتنش نقاش را نقشي بکش از زندگي
با قلم نقشه حبابي بر لب دريا کشيد

به هر موجي که مي گفتم

به دريا شكوه بردم از شب دشت وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛ سري ميزد به سنگ و باز مي گشت

دلي از سنگ مي خواهد

خروش و خشم توفان است و، دريا به هم مي كوبد امواج رها را دلي از سنگ مي خواهد، نشستن تماشاي هلاك موج ها را

و پيامي در راه

روزي خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد در رگ ها، نور خواهم ريخت و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم، سيب سرخ خورشيد خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ! دوره گردي خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت، جار خواهم زد: اي شبنم، شبنم،‌شبنم رهگذر خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است كهكشاني خواهم دادش روي پل دختركي بي پاست، دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچيد هر چه ديوار، از جا خواهم بركند رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند! ابر را، پاره خواهم كرد من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دل ها را با عشق ، سايه را با آب، شاخه ها را با باد و بهم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها بادبادك ها، به هوا خواهم برد گلدان ها، آب خواهم داد خواهم آمدپيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ريخت ماديان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند هر كلاغي را، كاجي خواهم داد مار را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك آشتي خواهم داد آشنا خواهم كرد راه خواهم رفت نور خواهم خورد. دوست خواهم داشت

و شکستم ودويدم و افتادم

درها به طنين هاي تو واكردم هر تكّه نگاهم را جايي افكندم، پر كردم هستي ز نگاه بر لب مرداب، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم، رفتم به نماز در بن خاري، ياد تو پنهان بود، پاشيدم به جهان بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن، و به خود گستردن و شياريدم شب يكدست نيايش، افاشندم دانه راز و شكستم آويز فريب و دويدم تا هيچ. و دويدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش. و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم، لرزيدم وزشي مي رفت از دامنه اي، گامي همراه او رفتم ته تاريكي، تكه خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم و رها بودم

Sunday, January 08, 2006

يا مولا

آنان كه علي خداي خود ميدانند
كفرش به كنار عجب خدايي دارند

گل سرخ

زندگي چون گل سرخ است پر از عطر پر از خار پر از برگ لطيف يادمان باشد اگر گل چيديم عطر و خار و گلبرگ هر سه همسايه ي ديوار به ديوار همند.

جبران خلیل جبران

دل های خود را به هم دهید اما نه برای نگاه داشتن یکدیگر زیرا تنها دست زندگی است که می تواند گنجایش دل های شما را داشته باشد. (جبران خلیل جبران )